سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات سوگند

یهو دیدم یکی از بچه ها وایساده ودور خودش میچرخه منم که هنوز نمیدونستم چه خبره صداش کردم فلانی فلانی تابلاخره به خودش اومد وجیم فنگ شد !!

منم رفتم پیش بقیه واز ماجرا پرسیدم برام تعریف کردن منم جاتون خالی اینقدر بهشون خندیدم که نگو ؟!(البته دلم به حالشون میسوختا.) ولی خوب باید بگم که درسته همه ناراحت بودیم که حالا معلمه دیگه سر کلاس رامون نمیده ولی ته دلمون خوشحال بودیم چون حالشو گرفته بودیم چون اینقدر این معلم مارو ..... که یک نفر توی مدرسه از بین دانش آموزا پیدا نمیشد که دل خوشی ازش داشته باشه.

اما بریم سر اصل مطلب:

همون روز بعد از ماجرا به بچه ها گفتم بی خیال بندازتمون بیرون ما که از خدامونه!!؟بیاین بریم والیبال بازی کنیم گفتن نه بریم فوتسال . گفتم باشه ورفتم توی دروازه!!

یکم بازی کردیم 2تا گلم زدیم و4تا هم خوردیم (تقصیر من نبودا من دروازه بان مطرحیم اصلا گل نمیخورم!!؟دفعه اول بود که می باختیم )

بعد که این بازی تموم شد گفتن بریم نیم ساعت باقی مونده رو والیبال؛ تازه بازیمون گرم شده بود که توپ افتاد بالا پشت بوم.اصل ماجرا از اینجا شروع شد که.....

                                                   حالاکی بره بیاره ........؟؟

تا همین جا بسه ادامه اش(قسمت اخرش واصل ماجرا) تو اپ بعدی.
ارسال شده در توسط سوگند